سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ]

قصه پسرک
نویسنده :  سید جمال الدین موسوی
بچه ها قبلا یه مطلب واستون نوشته بودم به اسم(( از یه دیوونه درس زندگی گرفتم)) اینی  که الان می گم در راستای همونه. خوندن این مطلب فقط چند دقیقه وقت شما را میگیره. اما می تونه طرز فکر شما رو تغییر بده و نگاهتون رو به زندگی عوض کنه و امیدتون رو زیاد.
تو یه بیمارستان دو تا مرد در یک اتاق بستری بودند.مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریش خارج بشه. و دومی باید طاق باز می خوابید و اجازه نشستن نداشت. اون دو تا ساعت ها در مورد همسر و خانوادهاشون و شغل و تفریحاتو و خاطرات با هم حرف میزدن. بعد از ظهرا اولی روی تخت مینشستو روشو طرف پنجره برمی گردوند و هرچیزی رو که میدید باری اون یکی توصیف می کرد. و دومی هم چشماشو می بستو تمام جزییات دنیای بیرونو برای خودش مجسم میکرد. و با این کارش جون تازه ای می گرفت و از دنیای بی روح و کسالت بار با تکاپو و شور و نشاط فضای بیرون پنجره رنگ زندگی می گرفت. پنجره مشرف به پارکی زیبا بود با دریاچه ای آبی پر از مرغابی و قوهایی که در آن شناور بودن. بچه ها قایق های بادیشونو تو آب حرکت می دادن. گلهای زیبا و رنگارنگ  و افق پهناور از دور دست دیده می شد. روزا و هفته ها به همین صورت سپری می شد. تا اینکه یه روز صبح وقتی پرستار به اتاق اومد با پیکر بیجان مرد کنار پنجره که با آرامش به خواب ابدی فرو رفته بود روبرو شد. بعد از آنکه پرستاران جسد بیرون بردن مرد دوم که حالا تنها شده بودو خیلی ناراحت بود درخواست کرد تخت اونو به کنار پنجره منتقل کنن. ولی به محض اینکه کنار پنجره قرار گرفت و با شوق فراوان به بیرون نگاه کرد چیزی جز یه دیوار بلند سیمانی ندید. با تعجب به پرستار گفت: جلوی این پنجره که دیواره؟ پس چطور اون مرد منظره بیرونو اونقدر قشنگ  و زیبا توصیف می کرد؟ پرستار گفت: ولی اون مرد که نابینا بود اون حتی نمی تونست این دیوار سیمانی رو ببینه. شاید فقط می خواسته تو رو به زندگی امیدوار کنه.
بالاترین لذت در زندگی این است که علیرغم مشکلات خودتان سعی کنید دیگران را شاد کنید.
انسان ها سخنان شما رو فراموش می کنن.
انسان ها عمل شما رو فراموش می کنن.
اما آن ها هیچ گاه فراموش نمی کنن که شما چه احساسی را براشون به وجود آوردید.
به یاد داشته باشید: زندگی شمارش نفس های ما نیس بلکه شمارش لحظاتی است که این نفسها می سازن.
بچه ها اینم یه جور زندگی کردن بود که اون مرد با همه سختیا و رنجها ازش لذت می برد. شاد کردن و روحیه دادن به یه بیمار دیگه و دادن امید به اون . این همون زندگی شیرین اون مرد نابینا بود. پس میبینیم زندگی در همه حالات می تونه لذت بخش باشه و این فقط خود ماییم که باید یاد بگیریم چطوری از لحضات زندگی کوتاه و ارزشمند خودمون استفاده کنیم و لحضاتی شیرین و لذت بخش برای خودمون فراهم کنیم.
قدر نعمت زندگی رو بدونید و بدونید که " دنیا به امید برپاست و انسان به امید زندست."  دهخدا

سه شنبه 86/7/10 ساعت 1:53 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
زندگینامه 3
[عناوین آرشیوشده]
فهرست
30114 :کل بازدیدها
54 :بازدید امروز
1 :بازدید دیروز
درباره خودم
قصه پسرک
سید جمال الدین موسوی
قصه ها، دردل ها و حرفای ناگفته و تمام دلتنگیهایم رو توی این کلبه کوچیکم می نویسم.
حضور و غیاب
لوگوی خودم
قصه پسرک
لوگوی دوستان
اشتراک
 
آرشیو
پاییز 1386
تابستان 1386
بهار 1386
زمستان 1385
طراح قالب